گاهی یک لبخند به دیگری زندگی میبخشد
ارمغان زمان فشمی – ضمیمه جامعه روزنامه اطلاعات| بعد از گذشت بیش از سی سال، هنوز تصویر آن پیکر پنهانشده زیر چادر خانگی را فراموش نکردهام، فقط بخشی از چکمههای بلندش از زیر چادر بیرون مانده بود...
ارمغان زمان فشمی – ضمیمه جامعه روزنامه اطلاعات| بعد از گذشت بیش از سی سال، هنوز تصویر آن پیکر پنهانشده زیر چادر خانگی را فراموش نکردهام، فقط بخشی از چکمههای بلندش از زیر چادر بیرون مانده بود و یک دست که رد تلاشهای نافرجام گذشته، روی مچش دیده میشد. چشمه خون از زیر چادر جوشیده و در جوی خطوط میان موزاییکها جاری شده بود.
غروب بود و ما از خانه مادربزرگ به آپارتمانمان که ۱۵طبقه بود برمیگشتیم. میگفتند زن خودش را از طبقههای بالا پرت کرده و در دم جان داده است. یک نفر که همان وقت در بالکن خانهاش مشغول پهن کردن رختهای شسته شده بود، میگفت مثل یک کیسه آب به زمین کوبیده شده.
نوجوان بودم. یادم نیست ترسیدم یا حالم بد شد که مادرم انگشتر طلایش را انداخت توی لیوان آب و آب را به خوردم داد. اما در همه روزهای بعد، وقتی مأموران آگاهی برای پیدا کردن شاهدی یا اثری به محله آمدند، وقتی بازار شایعات، داغ و کمکم سرد شد، وقتی همه آن زن را که میگفتند جوان بوده فراموش کردند، من هنوز به او فکر میکردم.
از خودم میپرسیدم و هنوز هم میپرسم که چه بر او گذشت که مرگ را شیرینتر از زندگی تصور کرد؟ صبح آن روز با چه حال و هوایی چکمههای سیاه بلندش را پوشید و بلندترین ساختمان منطقه را انتخاب کرد و از پلههای آن بالا رفت؟ اصلا از راهپلهرفت یا با آسانسور؟ اصلا در آن لحظه که مرگ خودخواسته را انتخاب کرده بود، آیا انتخاب های دیگری مثل این هم اهمیتی داشتند؟ و آن چند ثانیه آخر… آن لحظات کشدار و کوتاه که در میان آسمان و زمین معلق بود آیا یک لحظه هم پشیمان نشد؟ آیا دلش نخواست به جایی چنگ بزند تا سقوط نکند؟
چند سال پیش دراینترنت به متن یک نامه خودکشی بهجا مانده از دهه ۱۹۷۰ میلادی برخوردم که در آن آمده بود: «به سمت پل میروم، اگر در مسیر حتی یک نفر به من لبخند بزند نخواهم پرید».
حالا گاهی با خودم فکر میکنم ای کاش آن روز، پیش از آن که زن جوان بتواند تصمیم آخرش را عملی کند، درراهپله یا آسانسور به او برمیخوردم، شاید میتوانستم با یک لبخند، منصرفش کنم. کاش کسی در مسیر به او لبخند میزد. کاش بیشتر حواسمان به همدیگر باشد.
