پدیدهای که روح و روان زنان ایرانی را آزار میدهد
مینا حیدری – ضمیمه جامعه روزنامه اطلاعات| احساس بیلیاقتی و خودویرانگری روانی در میان زنان ایرانی شایع است؛ پدیدهای که نهتنها روان فرد، بلکه ساختار اجتماعی و کلیشههای جنسیتی آن را شکل...
مینا حیدری – ضمیمه جامعه روزنامه اطلاعات| احساس بیلیاقتی و خودویرانگری روانی در میان زنان ایرانی شایع است؛ پدیدهای که نهتنها روان فرد، بلکه ساختار اجتماعی و کلیشههای جنسیتی آن را شکل میدهند. ایجاد آگاهی جنسیتی و شبکههای حمایتی زنانه میتواند از شدت این پدیده بکاهد و اعتمادبهنفس زنان را بازگرداند.
دکتر کتایون مصری، روزنامهنگار و پژوهشگر حوزه زنان میگوید زنان به گروههای حمایتی واقعی، انجمنها و شبکههای دوستانه و خواهرانه نیاز دارند تا بتوانند از یکدیگر پشتیبانی کنند و احساسات ناامنی و خودویرانگری را کاهش دهند.
متن گفت وگو را بخوانید:
سندرم ایمپاستر یا همان احساس بیلیاقتی و خودویرانگری روانی، در میان بسیاری از زنان ایرانی دیده میشود و اعتمادبهنفس آنان را تحت تأثیر قرار داده است. از نگاه شما، این مشکل بیشتر از کجا سرچشمه میگیرد، از فشارهای اجتماعی و فرهنگی بیرونی یا از نوع تربیت و الگوهای رفتاری که دختران در خانوادهها تجربه میکنند؟
یک عارضه روانی یا شبهروانی ممکن است در هر دوره، نمودهای مختلفی پیدا کند و از زوایای گوناگون، علتهای متفاوتی برای آن مطرح شود. وقتی در منابع روانشناسی جستجو میکنیم، با واژه «ایمپاستر» بهعنوان یک عارضه روانی روبهرو میشویم اما نکته مهم این است که ریشهها و نمودهای بیرونی این عارضه، بهشدت وابسته به عوامل اجتماعیاند. اگرچه روانشناسان و زیستشناسان اغلب اصرار دارند که چنین عارضههایی را صرفا در بستر روان یا زیستشناسی فردی تحلیل کنند اما نمیتوان نقش عوامل اجتماعی را نادیده گرفت. حتی در مورد بیماریهای روانی، عوامل بیرونی میتوانند زمینهساز بروز یا تشدید آن باشند یا برعکس، به بهبود آن کمک کنند.
شخصا ایمپاستر را یک بیماریِ صرف روانی نمیدانم. به نظر من این عارضه عمیقا به ساختارهای اجتماعی وابسته است و اگر بخواهیم دقیقتر نگاه کنیم، میتوان آن را نوعی برساخت اجتماعی تلقی کرد. بهویژه وقتی میبینیم که زنان، بهعنوان یک گروه حاشیهای در بسیاری از جوامع، بیش از دیگران با این عارضه دستوپنجه نرم میکنند.
واژه «ایمپاستر» در فارسی به معنای «خودفریبی» یا «خودویرانگری» آمده و باید دید چرا و چگونه این احساس بیشتر در زنان دیده میشود. تجربه یک زن متولد دهه ۳۰ با یک زن متولد دهههای ۷۰ یا ۸۰، هم در نمود بیرونی و هم در ریشههای این عارضه، تفاوتهایی اساسی دارد. اگرچه شباهتهایی هم هست، اما سندرم ایمپاستر، ریشهای تاریخی دارد که به نظر من، مستقیما با تجربه «نادیدهانگاشته شدن» در ارتباط است. نادیدهانگاری، بهویژه وقتی تکرار شود، میتواند عزتنفس فرد را بهکلی زیر سؤال ببرد. فردی که از نظر توانایی، هوش یا مهارت در سطح بالایی قرار دارد، ممکن است بهدلیل تجربه مداومِ نادیده انگاشته شدن، بهتدریج دچار تردید نسبت به تواناییهای خودش شود. حتی اگر مورد تحسین قرار بگیرد، تصور میکند این تحسین صادقانه نیست یا بیشازحد اغراقآمیز است، بنابراین، از نشان دادن اثر یا کار خود پرهیز میکند یا فکر میکند دیگران او را فریب میدهند.
از سوی دیگر، گاهی همین فرد ممکن است دچار نوعی خودشیفتگی کاذب شود. به نظر من، در شکلهای جدیدتر ایمپاستر، بهویژه در میان دختران جوان، نوعی خودبزرگبینی اغراقشده دیده میشود که بیش از آن که نشانه اعتمادبهنفس باشد، شکلی از طغیان در برابر نادیدهانگاری است. یعنی فرد سعی میکند با نمایش افراطی خود، نبودِ دیده شدن را جبران کند. این نمایش اغراقشده هم نوعی خودفریبی است و ریشه در همان حس نادیده گرفته شدن دارد. در نتیجه، چه در شکل خودویرانگر و چه در شکل خودشیفتهوار، ما با پیامدها و ریشههای مشترکی سروکار داریم. در هر دو حالت، فرد با بحرانی درونی مواجه میشود که حاصل تجربههای مکرر نادیدهانگاری و بیاعتنایی اجتماعی است.
ما میدانیم سبک زندگی و تربیتی که فرد از خانواده میآموزد، قطعا در شکلگیری چنین احساساتی مؤثر است. از نظر شما نقش خانواده در تربیت دختران و تأثیری که این شیوه تربیت میتواند بر نسلهای بعدی بگذارد، تا چه اندازه پررنگ است؟
به طور کلی، ریشههای جامعهپذیری ما چه در مورد دختران و چه پسران، از خانواده آغاز میشود. خانواده نخستین محیطی است که پایههای شخصیتی فرد در آن شکل میگیرد. البته تأکید بر نقش پدر و مادر در این زمینه، دیگر به کلیشهای تکراری بدل شده است، اما نمیتوان از اهمیت آن چشمپوشی کرد.
وقتی مادری، خود دچار سندرم ایمپاستر است یا میان فرزند دختر و پسر حتی بهصورت ناخودآگاه تفاوت قائل میشود، این نگاه از همان ابتدا در ذهن کودک نهادینه میشود. ما ممکن است فکر کنیم عدالت را رعایت کردهایم، اما در رفتارهای بسیار جزئی، در انتخابها، در نحوه نامگذاری یا حتی در میزان آزادی عمل، معمولا دایره انتخاب پسران بسیار گستردهتر از دختران است.
از همان بدو تولد، دختران بهعنوان موجوداتی هیجانیتر و احساسیتر تعریف میشوند؛ افرادی که گریه کردن و بروز هیجان برایشان پذیرفتهشدهتر است. اگرچه تفاوتهای زیستی میان دو جنس را نمیتوان انکار کرد، اما آنچه این تفاوتها را تثبیت و تشدید میکند، نوع رفتار و نگرش خانواده است. پایههای عزتنفس و حتی خودشیفتگی، در همین بستر خانوادگی شکل میگیرد.
با این حال، امروزه نقش عوامل بیرون از خانواده بسیار پررنگتر شده و روند جامعهپذیری کودکان بهویژه دختران، با سرعتی چشمگیر در حال تغییر است. آنان از سنین بسیار پایین وارد فضاهای ارتباطی جدید، بهویژه شبکههای اجتماعی میشوند که میتوانند هم جنبههای مثبت داشته باشند و هم زمینههایی برای تضعیف یا تقویت عزتنفس فرد فراهم کنند.
میتوان گفت همه ما در ساختار اجتماعی کنونی با نوعی «سندرم ایمپاستر جمعی» روبهرو هستیم؛ زیرا یاد نگرفتهایم استعدادها و تواناییهای فردی خود را در بستر اجتماعیِ حمایتگر رشد دهیم.
ساختار اجتماعی ما معمولا بیش از آن که «اجازه» بدهد، «منع» میکند؛ «نباید»ها در فرهنگ و هنجارهای ما بسیار پررنگتر از تشویق به استقلال و آزادی فردی است. در چنین شرایطی، احساس بیاعتمادی به خود و دیگران و تصور اینکه «دیگران مرا شایسته نمیدانند» یا «از روی ترحم از من تعریف میکنند»، بیشتر در افراد شکل میگیرد. در مجموع، خانواده تنها گام نخست در این مسیر است و نقش آن، هرچند بنیادی، بهتدریج در برابر تأثیر عوامل بیرونی کمرنگتر میشود؛ عواملی که در فرایند جامعهپذیری از کودکی تا میانسالی نقش تعیینکنندهای دارند.
آیا شما سندرم ایمپاستر را پدیدهای مدرن میدانید؟ یعنی بهنظر شما بروز این احساس در شرایط و سبک زندگی امروزی، بیشتر از گذشته است؟
در گذشته، ما نقشها و انتظارات اجتماعی خود را تا حد زیادی پذیرفته بودیم. کلیشههایی که هویت زن و مرد را تعریف میکرد، چارچوبهای روشنی داشت و کمتر کسی آنها را به چالش میکشید. بهعنوان مثال، یک زن از بدو تولد میدانست باید چگونه رفتار کند و احساساتش را بروز دهد، تا چه اندازه مطالبهگر باشد و حتی از چه کسی حق خود را مطالبه کند. مشخص بود در چه سنی ازدواج کند، چه نوع پوششی داشته باشد، چه وقت مادر شود و حتی چگونه مادری کند.
این سبک زندگی و الگوهای فرهنگی، خواهناخواه مجموعهای از کلیشهها را در ذهنمان تثبیت میکند. ما عملا همان مسیری را میرفتیم که نسلهای قبل از ما، از مادر و مادربزرگ گرفته تا زنان دیگر خانواده رفته بودند.
اما امروز شرایط کاملا تغییر کرده، سرعت تحولات اجتماعی و فرهنگی در سالهای اخیر بسیار بالا رفته و فضای زندگی انسانها متنوعتر شده است؛ بهطوری که افراد با گزینههای متعدد و مسیرهای گوناگونی برای زندگی روبهرو هستند و همین امر باعث رشد تفکر انتقادی و روحیه پرسشگری در آنها شده است.
به نظر من ریشههای سندروم ایمپاستر، همچنان همان است که ۳۰ یا ۴۰ سال پیش بود اما نمودهای بیرونی آن بسیار متفاوت شده است. اگر در گذشته، این احساس در چارچوب نقشهای تثبیتشده پنهان میماند، امروز در مواجهه با دنیایی متغیر و پر از انتخابهای متنوع، آشکارتر و پیچیدهتر بروز پیدا میکند.
بر اساس آمارها، بخشی از زنان تحصیلکرده، موفق و پیشرو نیز تحتتأثیر انواع خشونت قرار دارند. به نظر شما آیا تجربه این خشونتها میتواند یکی از عوامل شکلگیری سندرم ایمپاستر در زنان باشد؟ در صورت تأثیر، این عامل تا چه اندازه میتواند نقش تعیینکنندهای داشته باشد؟
وقتی در یک چارچوب اجتماعی زندگی میکنید، اگر هنجارهای عرفی و اجتماعی را بپذیرید، میتوانید بدون چالش خاصی به زندگی ادامه دهید اما پیش از هر چیز، باید مفهوم «تحصیلات» را تعریف کرد.
گاهی فرد از کودکی در مسیر تحصیلی پیش میرود که خانواده و جامعه برایش ترسیم کردهاند؛ در مدرسه موفق است، وارد دانشگاه میشود، مدرک کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکتری میگیرد، ازدواج میکند، صاحب فرزند میشود، مدتی کار میکند و در نهایت بازنشسته میشود. همه این مسیر دقیقا مطابق همان چارچوبهایی است که عرف و ساختار اجتماعی تعیین کردهاند.
اما در میان قشر تحصیلکرده و بهویژه زنانِ این گروه، مسأله متفاوت است. بسیاری از این زنان، همزمان با کسب تحصیلات، خواهان تغییر وضعیت موجودند.
آنها به دنبال پرسشگری و مطالبهگریاند؛ امری که در واقع برخلاف جریان عمومی جامعه حرکت میکند. سندرم ایمپاستر دقیقا در چنین نقطهای بروز پیدا میکند؛ بهصورت نوعی عارضه روانی که فرد را نادیده میگیرد و از او میخواهد در همان نقشهای کلیشهای بماند. جامعه از او انتظار دارد بیش از آنچه برایش تعریف شده، مطالبهای نداشته باشد.
از زنی که در محیط کار پشت میزی نشسته است، خواسته میشود «شاکر» باشد؛ از این که همسری دارد که هزینههایش را میپردازد، از این که اجازهکار دارد. اما این سقف خواستهها را نه خودِ زن، بلکه نظام مردسالار تعیین کرده است؛ نظامی که معیارها و مقیاسهایش را از زنان نپرسیده و با نگاه مردانه شکل گرفته است.
در چنین ساختاری، اگر زنی بخواهد از چارچوبها عبور کند و به ریشه تبعیضها برسد، با مسأله قدرت مواجه میشود. اساسا بسیاری از مناقشات اجتماعی بر محور قدرت شکل میگیرند. وقتی زنی تلاش میکند رشد کند و به جایگاه قدرت برسد، با مقاومت نظام مردسالار روبهرو میشود. از آنجا که این نظام از ابزارهای بیشتری برای کنترل برخوردار است، معمولا واکنش آن به شکل خشونت بروز میکند؛ خشونتی که میتواند روانی، کلامی یا حتی فیزیکی باشد.
این خشونت پنهان، زنان را به نقطهای میکشاند که عرصه را ترک یا عقبنشینی کنند. از آنجا که متأسفانه زنان بهصورت تاریخی، فرصت و تجربه کمتری در زمینه مقاومت داشتهاند و اغلب با تربیتی شکنندهتر رشد کردهاند، معمولا میدان را واگذار میکنند. در نتیجه، نوعی خودویرانگری یا خودفریبی شکل میگیرد. زنی که حس کند این که دیگران او را پذیرفته یا به او مسئولیتی سپردهاند،
از سر لطف بوده است، نه شایستگی، باور نمیکند که جایگاه، موفقیت یا دستاوردهایش حاصل تواناییها و صلاحیتهای خودش است.
بنابراین خشونت، بهویژه خشونت پنهان در ساختار مردسالار جامعه، نقشی بسیار مؤثر در تقویت سندرم ایمپاستر دارد، بهخصوص در میان قشر تحصیلکرده و نخبگان زن جامعه.
بهتازگی خانم دکتر نادره رضایی، معاونت هنری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، زنی که بر اساس تواناییهای شخصیاش توانست جایگاه شایستهای کسب کند، به دلیل حواشی از سیستم کنار گذاشته شد.
به نظر شما آیا تجربه چنین حذفهایی میتواند سندرم ایمپاستر را در زنان تشدید کند؟
نادره رضایی از نظر من فردی خودفریب نبود و به کاری که انجام میداد کاملا اعتقاد داشت. با توجه به شناختی که از او دارم، از همان ابتدا پیشبینی میکرد که در برابر ساختاری سترگ ایستاده است؛ ساختاری که اجازه ایجاد تغییر و تحولات را نمیدهد. اما خودش بهنوعی یک تلنگر به این دیوار وارد کرد و تابویی را شکست. این تجربه نشان میدهد که او به عنوان معاون هنری وزارت ارشاد توانست یک پیام روشن به هسته سخت قدرت منتقل کند. به نظر من، او باید در پست بعدیاش بررسی شود که آیا سبک مدیریتیاش تغییر کرده، عزت نفسش کاهش یافته یا همچنان مسیر خود را با قدرت ادامه میدهد.
البته حواشی ایجادشده برای نادره، بخشی از واقعیت مدیریتی هر سازمان است و بسیاری از مدیران با نقد و حاشیه مواجه میشوند. ممکن است عملکرد نادره رضایی از نظر سازمانی یا همکارانش، نقد شده باشد اما آنچه روشن است، او همواره خواهان تحول و انجام کارهایی بوده که به چشم میآید. این ویژگی، نشاندهنده عزت نفس بالای اوست.
من نادره رضایی را بهعنوان مدیری میبینم که با ساختاری ایمپاسترساز مواجه شد و مستقیما با آن مقابله کرد. هسته سخت قدرت، طبیعتا اهل لابی نبود و نادره نیز به دلیل زن بودن و شبکه لابی محدود، نتوانست از این مسیر استفاده کند. اگر یک مرد با شبکههای قویتر بهجای او بود، شاید مسأله آسانتر حل میشد. به علاوه، برخی حاشیهها که پیرامون ایشان ایجاد شد، عمدتا به جنسیت، سبک پوشش و… مربوط بود؛ مسائلی که معمولا برای مدیران مرد مطرح نمیشوند. با این حال به نظر من، نادره نسبت به بسیاری از مردان حاضر در ساختار قدرت، حاشیه بیشتری نداشت.
بنابراین، باید منتظر بمانیم و ببینیم در پست بعدی چگونه رفتار خواهد کرد. اگر عقبنشینی کند و همرنگ ساختار شود، نشاندهنده تأثیرگذاری فشارهای ایمپاسترساز خواهد بود اما اگر با همان سبک پیش برود، میتوان گفت که او همچنان در حال مبارزه است و از تجربههای پیشین، آسیب ندیده است.
یکی از ویژگیهای افراد مبتلا به سندرم ایمپاستر، کمالگرایی است. این افراد تمایل دارند در همه امور بهصورت کامل و بینقص عمل کنند. کمالگرایی میتواند موتور حرکت و انگیزهای قوی برای پیشرفت باشد اما اگر با مقتضیات محیط و شرایط واقعی هماهنگ نباشد، آسیبزننده میشود. به عنوان مثال، در ساختاری که نادره رضایی در آن قرار گرفته بود، ابزار و اهرمهای لازم برای رسیدن به کمال مطلوب فراهم نبود. ساختارهای موجود، او را نمیپذیرفت و اجازه نمیداد به همان سطحی برسد که از نظر خودش شایسته آن بود. در چنین شرایطی، کمالگرایی نهتنها انگیزهبخش نیست، بلکه میتواند باعث هتک عزتنفس و ایجاد حس ناکافی بودن شود.
میخواهم تأکید کنم که این موضوع، نقد نادره رضایی نیست، بلکه نقد چارچوب و ساختاری است که او در آن فعالیت داشت و محدودیتهایی برای رشد و تحقق تواناییهایش ایجاد میکرد.
یک نکته وجود دارد که تقریبا همه به آن باور داریم، معمولا سندرم ایمپاستر بیشتر در زنان رخ میدهد و جامعه به نوعی آن را تشدید میکند، همانطور که پیشتر اشاره کردیم.اما سؤال مهم این است که چه باید کرد؟ ما بهعنوان زنانی که معتقدیم میتوانیم تأثیرگذار باشیم، چه گامهایی میتوانیم برداریم تا این پدیده را کاهش دهیم و از تأثیر منفی آن بر زندگی و اعتماد به نفس خود بکاهیم؟
اگر بپذیریم ریشههای سندرم ایمپاستر، فرهنگی است و همچنین عوامل بیرونی میتوانند فرد را مورد قضاوت قرار دهند، میتوانیم بهتر درک کنیم که چرا این عارضه در برخی افراد شدت مییابد.
به عنوان مثال، فرض کنید یک زن یک پست در شبکههای اجتماعی منتشر میکند و از هزار نفر بازخورد میگیرد، اما تنها یک نفر درباره ظاهر او نظر منفی میدهد؛ درباره بینی، زیبایی یا رفتار او. همین یک نظر منفی میتواند در او این حس را به وجود بیاورد که مشکلی وجود دارد و باعث شود شروع به خودویرانگری کند.
عوامل بیرونی و اجتماعی، گاهی آنقدر قدرتمندند که فرد را به حاشیه میرانند و اعتماد به نفس او را تخریب میکنند. در این میان، زنان بیشتر از مردان تحتتأثیر قرار میگیرند.
واقعیت این است که بسیاری از زنان نخبه جامعه، تمام تلاش خود را برای رشد و پیشرفت به کار میبرند اما میزان فرصتهایی که در اختیارشان قرار میگیرد و نقدهایی که به دلیل زن بودن دریافت میکنند، میتواند آنها را به افراد بیاعتماد به خود و دیگران بدل کند.
یک زن مبتلا به سندرم ایمپاستر، نهتنها به تواناییهای خود بیاعتماد است، بلکه حتی به بازخورد مثبت دیگران نیز شک میکند؛ زیرا بارها مورد نقد یا پسزدگی قرار گرفته و همواره خود را در حاشیه دیده است. حتی وقتی وارد متن میشود، طول میکشد تا به اعتماد به نفس واقعی دست یابد و احساس کند که شایستگی جایگاه خود را دارد. به همین دلیل، بسیاری از زنان هنگامی که مسئولیتی به آنها سپرده میشود، از پذیرش آن خودداری میکنند و احساس میکنند کفایت لازم را ندارند.
پس چه باید کرد؟
بخشی از راهکار، فرهنگسازی و تغییرات اجتماعی است اما مهمتر از همه این خواهد بود که بدانیم هیچکس جز خودمان برایمان دل نمیسوزاند. آگاهی جنسیتی اگر فقط در حد حرف باشد بهتنهایی کافی نیست. زنان به گروههای حمایتی واقعی، انجمنها و شبکههای دوستانه و خواهرانه نیاز دارند تا بتوانند از یکدیگر پشتیبانی کنند و احساسات ناامنی و خودویرانگری را کاهش دهند.
بحث اصلی این است که در شرایط فعلی جامعه، ما با موضوعی مواجهیم که به آن «زنانگی سمی» میگوییم. بسیاری از زنان، به دلیل نهادینه شدن مردسالاری و تأثیر آن بر رفتارهای اجتماعی و خانوادگی، ناخواسته در برابر نظام مردانه، احساس عقبنشینی و کمبود میکنند. این احساس باعث میشود گمان کنند مردان ویژگیهایی دارند که خودشان ندارند و در نتیجه، قدرت و جایگاه مردان را در سطوح مختلف اجتماعی، سیاسی و سازمانی بیشتر میپذیرند.
برای اصلاح این وضعیت، لازم است گروهها و شبکههای حمایتی زنانه ایجاد شود؛ گروههایی که بتوانند آگاهی، اعتماد به نفس و پشتیبانی متقابل را تقویت کنند. این حمایت میتواند در نهادهای مدنی، انجمنها یا گروههای دوستانه و حرفهای شکل بگیرد.
زنانگی سمی به این مسأله اشاره دارد، ساختاری که باعث میشود زنان، همجنسهای خود را نپذیرند یا رقابتهای مخرب ایجاد کنند. حتی در خانوادهها نیز این مسأله دیده میشود؛ مادر ممکن است پسر خود را به دختر ترجیح بدهد و این موجب کاهش عزت نفس دختر میشود.
در محیطهای آموزشی و دانشگاه، نگاه جنسیتی به زن، بزرگترین عامل ایجاد سندرم ایمپاستر است. وقتی یک زن صرفا با بدنش تعریف میشود، چه به دلیل حجاب و چه برهنگی، ساختار جامعه او را در حد یک شیء تنزل میدهد. بنابراین، حتی اگر زن بخواهد رشد کند، ساختار جامعه او را نمیپذیرد.
در نتیجه، زنان حتی وقتی مورد تشویق قرار میگیرند، به دلیل درونی شدن زنانگی سمی، احساس میکنند شایستگی لازم را ندارند. بسیاری از زنان ما مطالبهگر هستند اما مسئولیتپذیری و پذیرش جایگاه را دشوار مییابند. حتی اگر تلاش کنند، اولین سد، خودویرانگری و بیاعتمادی به تواناییهای خودشان است. علاوه بر این، ساختار اجتماعی از زنان میخواهد که کامل باشند؛ اگر کسی از ۱۰۰ نمره، حتی ۹۸ یا ۹۵ داشته باشد، مورد مؤاخذه قرار میگیرد.
بنابراین، راهکار اساسی این است که زنان، ابتدا خود را باور کرده و با ایجاد گروهها و شبکههای حمایتی، از یکدیگر پشتیبانی کنند. این پشتیبانی باید هم شامل اعتماد به نفس فردی باشد و هم مقابله با فشارهای بیرونی و اجتماعی که سندرم ایمپاستر را تشدید میکنند.
زنانگی سمی تا حد زیادی در درون بسیاری از ما نهادینه شده است. من ابتدا خودم را فریب میدهم و اجازه نمیدهم به شکوفایی کامل برسم؛ آن خودِ واقعی و توانمندم را محدود میکنم. تا حدی پیش میروم، اما بعد از مدتی حس میکنم توان رقابت ندارم و نمیتوانم جایگاه واقعی خود را تصاحب کنم.
درواقع این محدودیت، ناشی از ساختارهای قدرت موجود است. ما معمولا به آنها میگوییم «نظام مردسالار»، اصطلاحی که آنقدر تکرار شده که گاهی نخنما و لوثشده به نظر میرسد. با این حال، مسأله همیشه قدرت است. من خودم را در حدی نمیبینم که بخواهم به آن قدرت دسترسی پیدا کنم و همین باعث میشود در مواجهه با فرصتها و مسئولیتها خودم را محدود و عقبنشینی کنم.
واقعیت تلخ این است که زنان توانمند، گاهی بیش از آنکه از سوی مردان پس زده شوند، از جانب دیگر زنان کنار گذاشته میشوند. ما نیاز داریم که زنان از یکدیگر حمایت کنند، از پیشرفت هم استقبال کنند. متأسفانه آنچه امروز در شبکههای اجتماعی میبینیم، بازتاب همین واقعیت تلخ است؛ زنانی که با همان ادبیات مردانه، علیه همدیگر سخن میگویند.
در محیطهای کاری، در روابط خانوادگی، حتی در رانندگی، متأسفانه مشاهده میشود که زنان توانمند، کمتر از مردان از سوی همجنسان خود پذیرفته میشوند. ما بیش از هر چیز به تربیت جنسیتی و خودآگاهی جنسیتی نیاز داریم و این فقط شعار نیست. انجمنها، گروهها و نهادهای مدنی باید در عمل نسبت به این موضوع حساس باشند. اگر هدف ما دستیابی به توسعه است، باید بدانیم مسیر توسعه از عدالت میگذرد و عدالت نیز بدون تحقق عدالت جنسیتی ممکن نیست.
امیدوارم در گذر زمان، شاید نه در نسل ما اما در نسلهای آینده، با کمک رسانهها و بلاگرهای آگاه و مسئول، این خودآگاهی و درک جنسیتی در میان زنان ایرانی تقویت شود و پس از آن، در میان مردان نیز گسترش یابد.
