ترکیب ناموزون وحشت و تاریخ: چرا «گناهکاران» در دام کلیشهها افتاد؟
به گزارش مشرق و به نقل از اطلاعات نیوز، «فیلم دهم جدول فروش جهانی» و «فیلمی بر علیه استعمار فرهنگی»؛ واشینگتن پست مینویسد: ««گناهکاران» علیه سرکوب نظاممند و محدودیتهای مسیحیت سفیدپوست است.» گاردین...
به گزارش مشرق و به نقل از اطلاعات نیوز، «فیلم دهم جدول فروش جهانی» و «فیلمی بر علیه استعمار فرهنگی»؛ واشینگتن پست مینویسد: ««گناهکاران» علیه سرکوب نظاممند و محدودیتهای مسیحیت سفیدپوست است.» گاردین میگوید: «فیلم، جنون مطلق است.» تایمز انگلیس هم درباره «گناهکاران» فقط از یک عبارت استفاده میکند: «ترکیبی از احساس و اطلاعات تاریخی» با همین موج ایجاد شده، «گناهکاران» میشود مهمترین فیلم حامی سیاهپوستان در چند سال اخیر.
فیلمی که طعنههایی به استعمار فرهنگی و جمهوریخواهان میزند و شکلی متفاوت از روایت را به مخاطب نشان میدهد. شیوهای از گفتار روایی که سعی میکند هم ترسناک باشد و هم سیر تاریخی جامعهای سرخورده را نشان دهد. همه این اتفاقات باعث شده «گناهکاران» به عنوان یکی از فیلمهای مهم ۲۰۲۵ شناخته شود. فیلمی که مسئلهاش هویت است و درباره ماهیت اقلیتها در جامعه آمریکایی سخن میگوید.
آخرین ساخته رایان کوگلر، کارگردان پلنگ سیاه و مجموعه فیلمهای کرید، در جدول فروش جهانی بیش از ۳۶۰ میلیون دلار فروخته و از فیلمهای موفق صنعت سینما در سال ۲۰۲۵ محسوب میشود.
خونآشام کاغذی
مخاطب با چه هدفی به تماشای آثار ژانری مینشیند؟ او این فیلمها را بیش و پیش از هرچیز برای سرگرم شدن میبیند و طبیعی است که در این میان اهمیت چندانی به طرح موضوع از طرف فیلمساز قائل نیست.
به عبارت دیگر فیلمهای کمدی، ترسناک، نوآر و… باید در ابتدا بتوانند بهواسطه قواعد و قراردادهای ژانری نظر جامعه هدف خود را جلب کنند تا اثر همچنان به حیاتش، سوای ایام اکران فیلم در محدوده زمانی خاص ادامه دهد. بر همین اساس، «گناهکاران» اثر جدید «رایان کوگلر» از انجام این مهم سر باز زده و ساز خودش را بدون توجه به قواعد ژانری و همچنین شعور بیننده کوک میکند. گناهکاران قرار است در وهله نخست یک فیلم خونآشامی باشد، ولی فیلمساز بهخاطر فرار از کلیشههایی که در ساختار روایی این آثار وجود دارد، ساختمان درام را با درهمآمیزی ژانرهای متضاد تغییر میدهد تا هم خلاقیتش را به رخ بکشد و هم بیننده را با قرار دادن در فضایی دوپاره به وجد آورد و این پیام را به وی انتقال دهد که فیلم من برای هر سلیقهای مناسب است! مخاطب در طول تماشای گناهکاران رگههایی از کمدی کلامی، بادی هارر، ملودرام، اکشن، موویهای گنگستری و موزیکالهای هالیوودی را به چشم میبیند و طعم هرکدام از این گونهها و لحنها را با مدیریت سرآشپز کوگلر میچشد. ترکیب ایدههای متفاوت در بطن یک فیلم ۱۴۰ دقیقهای آن هم بدون توجه به فهم ویژگی هر یک از ژانرها نتیجه خوشایندی در پی ندارد.
گناهکاران در نیمه ابتدایی خود، سرخوشانه و شوخوشنگ است، بهطوریکه جز سکانس افتتاحیه، هیچ اشارهای به عاقبت کار و بههمریختن بزم شبانه توسط خونآشامهای سفیدپوست نمیشود. یک ساعت از زمان فیلم در پرده اول و دوم صرف ساخت بنایی میشود که عملاً در یکسوم پایانی اثر هیچ کارکردی ولو آکسسوارگونه پیدا نمیکند! دو برادر سیاهپوست پس از سالها به زادگاهشان در «میسیسیپی» باز میگردند تا کار و کاسبی جدیدشان را با ایجاد یک میخانه راه بیندازند، اما با رسیدن مهاجمان ناشناس همهچیز نیست و نابود میشود و تماشاگر، با تجربه تماشای فیلمی جدید که هیچ ربطی به ۶۰ دقیقه نخست گناهکاران ندارد روبهرو میگردد.
در این بین، مسئله تبعیض نژادی هم یکی از تمهای مورد علاقه کوگلر است که در نیمه دوم موضوعیت پیدا میکند و هیچ ردی از آن در مقدمه روایت و در پرده اول و دوم ملاحظه نمیشود. حتی فضای خلق داستان هم به شکلگیری چنین وضعیتی کمک نمیکند! «میسیسیپی» در دهه ۱۹۳۰ میلادی غرق در نژادپرستی و تبعیض، بهخصوص علیه سیاهپوستان بود؛ رویهای که تا ۹۰ سال بعد هم بهصورت کجدار و مریز ادامه پیدا کرد و اگر مرگ فجیع جرج فلوید به دست نیروی سفیدپوست پلیس آمریکا به وقوع نمیپیوست، کسی به خود جرئت نمیداد که به نمادهای نژادپرستانه این ایالت جنوبی چپ نگاه کند.
سؤالی که ذهن نگارنده را به خود درگیر کرده این است که چطور میشود قصهای در آن بزنگاه تاریخی روایت شود و هیچ نشانهای از درگیری میان سفیدپوستان و سیاهپوستان، لااقل در نیمه نخست اثر وجود نداشته باشد؟ «میسیسیپی» در اشغال کامل افراد رنگینپوست است و طبیعی است که در این شرایط -یعنی فقدان سفیدی که به خلق مسئله دامن بزند- «تعارض» بهعنوان عنصر پیشبرنده درام شکل نمیگیرد. پرواضح است که وقتی کشمکش و درگیری رخ ندهد، موتور داستان روشن نشده و فیلم در همان نقطه ابتدایی شکلگیری ماجرا درجا میزند. در این شرایط است که فیلمساز برای ادامه دادن حیات نباتی فیلم، لحن اثر را چندپاره میکند تا دیگری عطای تماشای گناهکاران را به لقایش نبخشد.
همانطور که در ابتدا اشاره شد فیلم دوپاره است. وقتی اثری دوپاره میشود به آن معنی است که کارگردان قصد دارد همه را از خود و کارش راضی نگه دارد؛ اما این اتفاق مطلقاً در گناهکاران نمیافتد، چون قرار نیست مفهوم سومی که کوگلر قصد رسیدن به آن را دارد با از میان بردن و حذف عناصر ژانری رخ نمایان کند. فیلم در نقض غرضی آشکار بهشدت کلیشهای است و از پس ترساندن مخاطب هدفش برنمیآید، چون با استفاده از مایههای ملودرام و موزیکال زهر ترس را از بین برده و تمام ظرفیت بعد تکنیکی فیلم را به پای نیمه ابتدایی هدر داده است.
تمام این موارد باعث شده تا کانسپت اثر جلوتر از پلاستیک ژانری حرکت کند و باعث شود تا بیننده با مفروض قرار دادن تعارضات بیرون از فیلم همچون نفس آمریکایی بودن و همچنین سفیدپوست بودن با درد اقلیتهای نژادی در ایالات متحده درگیر شود؛ درگیریای که پس از بیرون آمدن از سینما یا خاموش کردن تلویزیون به اتمام میرسد و کارش ساخته میشود. اگر قصد دارید به تماشای فیلمی با تم نژادپرستی بنشینید «میسیسیپی میسوزد» اثر «آلن پارکر» یا اگر شیفته دیدن زامبیها در سینما با خوانشی انتقادی و آخرالزمانی هستید «شب مردگان زنده» ساخته «جرج رومرو» را برگزینید.
آمریکای مطلوب
این روزها هالیوود زیاد حرف میزند. نه اینکه دیالوگهای زیاد باشدها… نه! کلاً زیاد و از هر دری حرف میزند. حالا چقدر از این حرفها مهم است؟ جای بحث دارد. چقدر آدمیزادی هستند؟ خیلی کم. چقدر ژست انساندوستی و اومانیستی میگیرند؟ تا دلتان بخواهد. «گناهکاران» از این قاعده مستثنی است؟ باید دربارهاش حرف بزنیم. فیلم میخواهد از تبعیض نژادی بگوید، از موسیقی بلوز بگوید، از اهمیت ریشههای غیرغربی و تنوع نژادی بگوید، از سنتهای سیاهپوستی بگوید و مسیحیت و دین را سنت استعماری بداند. از این بگوید که جادو و جنبلهای آفریقایی در بزنگاهها از سنت مسیحی کارسازترند. خلاصه گناهکاران هم زیاد حرف میزند، ملت از چنین فیلم پرحرفی خسته میشوند که برای آن هم چاره دارد.
فیلم تا دلتان بخواهد خونریزی و هیجان کاذب تولید میکند و هیچابایی از طراحی صحنه جنسی بیدلیل ندارد. منتهاالیه عشقی که نشان میدهد در رابطه جنسی خلاصه میشود و حتی در ساختن سادهترین روابط انسانی هم ناتوان است. بیایید اصل مطلب را بگوییم. گناهکاران، فیلمی دموکرات است. دوخطی داستانش میشود تقابل یکسری سیاهپوست در برابر سفیدپوستهای نادان و دور افتاده از جامعه که تبدیل به خونآشام میشوند و میافتند به جان سیاهپوستها و ملت مظلومی که تکثر نژادیشان این روزها به خاطر ترامپ زیرسؤال رفته است. پیش از این حمله سفیدپوستانه، سیاهپوستها و چینیها دارند در میخانه با خوبی و خوشی زندگی میکنند و با آوازهای محلیشان میرقصند و لذت اپیکوری زندگی را میبرند تا اینکه خونآشامهای سفیدپوست میزند به سرشان تا هر کسی را که در میخانه است از دم تیغ دندانهایشان بگذرانند. آخر فیلم هم یک سفیدپوست را که گویا مالک سابق میخانه است (و قرار است نماد ترامپ باشد)، قهرمان داستان به تارانتینوییترین شکل ممکن به رگبار میبندد.
میخانه برای کارگردان مهد آزادی است و آمریکای مطلوب کارگردان همین اتوپیای اپیکوری و سانتیمانتال است. زن چینی داستان که صلیب به گردن بسته جزغاله میشود و شخصیتی که سحر آفریقایی به گردن دارد، سحر نجاتش میدهد. وقتی یکی از شخصیتهای اصلی داستان مضطر میشود به انجیل پناه میآورد و ناگهان میبیند که خونآشامها هم دارند با او همراهی میکنند. زیاد نمیخواهیم نشانهشناسی به خرج دهیم اما فیلم خیلی از نماد ساختن بدش نمیآید و از جایی به بعد در دالان همین ادا و اطوارها میافتد. فیلم از لحاظ فرمی چندپاره، کلاژ، جلوه فروش، خامدستانه و مصرفی است. قبول ندارید؟ یک سؤال مهم، چند بار میشود این فیلم را دید و از آن لذت برد؟ قطعاً و حتماً فقط یک بار. چرا؟ چون جلوههایش تمام میشود و پرحرفیاش برایتان ملالآور میشود. فیلم نه به کسانی که موسیقی جز و بلوز را دوست دارند کمکی میکند و نه برای ما فرهنگی از آفریقا میسازد. فقط همهچیز را وسیلهای میکند تا پیامش منتقل شود.
همین اتفاق باعث میشود به لحنهای مختلفی رو بیاورد و مجبور به ابداعات فرمی شود تا هم بشود همهچیز را در اثر گنجاند و هم حرفهایی را که میخواهد زده شود. فیلم به هیچچیز نزدیک هم نمیشود. در حد خواندن چند موسیقی بلوز متوقف میشود و نمیگوید اصلاً چرا موسیقی برایش مهم است، بعد ناگهان میزند به در حمایت از نژادهای مختلف و از موسیقی و جادو به عنوان تنها هویت انسان آفریقایی و شرقی نام میبرد و ادعا میکند موسیقی و جادو تنها باقی مانده تمدنی برای آفریقاییها و شرقیهاست.
همینقدر سانتیمانتال و شعاری! با این همه گناهکاران یک نکته مثبت دارد و آن شناساندن یک نظرگاه است؛ نظرگاهی دموکرات و هالیوودی نسبت به مسائل اصلی بشرامروز. نظرگاهی که در اینستاگرامیترین حالت ممکن مسائل را طرح میکند و دیگر فرصتی برای تعمق و تأمل باقی نمیگذارد. در چنین فیلمی مخاطب با خودش میگوید، ای کاش همان اول داستان که خونآشامها حمله کردند، یکی از قهرمانهای داستان وقتی دید انجیل کمک نمیکند، صلواتی میفرستاد و غائله این خونآشام بازیهای دموکرات تمام میشد.
ژانر در ژانر، پیکری بیجان
«گناهکاران» با وجود تبلیغات گسترده، در عمل دچار آشفتگی و عدم انسجام و یکپارچگی ژانری است و بین درام و نقد اجتماعی و تاریخی، کمدی سبک، موزیکال و وحشت خونآشامی معلق مانده است. بخش عمدهای از فیلم با ریتم کند و بیهدف صرف معرفی شخصیتها و موقعیتها میشود، بدون اینکه عمق موضوعاتی مانند نژادپرستی، بردهداری یا میراث فرهنگی را لمس کند. کمدی ناموزون در تضاد با فضای جدی داستان و ورود دیرهنگام و کلیشهای خونآشامها/زامبیها، بدون هیچ زمینهسازی و ریشهیابی، ساختار روایی را دچار فروپاشی میکند.
حتی با وجود موسیقی برجسته و فیلمبرداری چشمنواز شبانه، فیلم از نبود تنش احساسی، روایت قانعکننده و شیمی درستی میان کاراکترهایش رنج میبرد. نتیجه، اثری است که بیشتر شبیه ترکیب نامتجانس و ناسازگار خوراکیهای متعدد است که شاید هر یک بهتنهایی طعمی وسوسهانگیز و لذیذ داشته باشند، اما در جوار یکدیگر ترکیب بسیار ناهنجاری آفریدهاند. تنها چیزی که عاید تماشاگر میشود، روایتی تکهتکه و گسسته، کشدار و مملو از تأکیدات نامأنوس بر بخشها و عناصری است که نه ارزشی به ساختار داستان میافزایند و نه معنایی به جهان روایت پیوند میزنند.
کوکلاکسکلانها، موسیقی بلوز، مزارع پنبه، هر شخصیت سفیدپوستی که شایسته مرگ است و سیاهپوستان انتقامجو و قهرمان. این فیلم پر است از کلیشههای رایج درباره سیاهپوستان و سفیدپوستان که با پرداختی سطحی به آن نگاه شده است. متأسفانه گناهکاران حتی در تکوین و تثبیت قوانین ابتدایی و سازوکارهای یک جهان خونآشامی معمولی نیز اثری کاملاً شکستخورده محسوب میشود. در ادامه به برخی از این موارد بهصورت جزئی اشاره میکنم. نخستین خونآشام، با تأخیری حدود چهل دقیقه، وارد داستان میشود. او در روشنایی کامل روز پرواز میکند و تنها اندکی میسوزد! سپس در خانه دو قربانی انسانی پناه میگیرد. هنگامی که شکارچیان بومیآمریکایی ظاهر میشوند، بهدلیل عدم همکاری ساکنان خانه، ناگهان تصمیم میگیرند که شب فرا رسیده و باید بازگردند!
این در حالی است که آنها یک روز کامل را به دنبال شکار موجودی هستند که آخرین نسل خونآشامها بهشمار میرود؛ اما بهجای آنکه مصممتر و جدیتر عمل کنند، به راحتی از ادامه مأموریت خود صرفنظرمیکنند. یکی از خونآشامها (متصدی ورودی کلاب) پس از تبدیل شدن به خونآشام، مجدد میباید اجازه ورود دریافت کند. در مقابل، یکی از برادران دوقلو در اتاقی درون همان کلاب کشته شده، اما بدون اخذ مجوز و مواجهه با حادثهای، حضورش در آن مکان ممکن است! حتی اگر فرض کنیم که او در فرم انسانی، یکی از مالکان اصلی کلاب بوده، این توجیه در مورد متصدی ورودی نیز صادق است؛ چراکه او هم پیشتر اجازه ورود داشته است. از آن عجیبتر، اینکه زن آسیایی مسئول بار، بهراحتی میتواند به خونآشامها اجازه ورود دهد بیآنکه در مالکیت آنجا سهیم باشد!
قوانینی که اینچنین بیقاعده و سهلانگارانه نگاشته شدهاند، نهتنها جهان داستانی را بیاعتبار میکنند، بلکه تماشاگر را نیز در سردرگمی رها میسازند. در واپسین دقایق، قهرمان اصلی فیلم، ناگهان بیمقدمه از ناکجاآباد ظاهر میشود و رئیس خونآشامها را با یک تکه چوب از پای درمیآورد. در صحنه پیشین، او در انبار در حال احتراق، با برادرش درگیر نبرد بود؛ اما در نمای بعدی، بیهیچ توضیحی، پشت سرِ رئیس ظاهر میشود.
در این میان، سایر خونآشامها فقط ایستادهاند و تماشا میکنند، در حالیکه منتظر طلوع آفتاب و خاکستر شدن خود هستند! چگونه است که برادر شخصیت اصلی در پایان به تحول میرسد و او را در اوج هنگامه نبرد رها میکند؟ مضحکتر از این، صحنه پساتیتراژ است؛ جایی که دو خونآشام پس از سالها ناگهان پدیدار میشوند و سراغ شخصیت سمی را میگیرند. صدها خونآشام پیشتر با نخستین پرتو آفتاب خاکستر شدهاند؛ اما این دو نفر در دل ناکجا سالم ماندهاند! اگر رئیس و منشأ تبدیل از بین رفته، چطور این دو هنوز زندهاند؟ چگونه توانستهاند خوی شرورانه و ددمنشانه خود را مهار کنند؟ مگر نه اینکه پس از تبدیل شدن به خونآشام، خاطرات و فطرت انسانی باید از میان برود؟
جالب آنکه فیلمساز کوچکترین تلاشی برای پاسخ به این پرسشها نمیکند، گویی صرفاً مفهوم مدنظر و کلاژ عناصر متضاد ژانر، هدف اصلی بوده است. فیلم در لحظات اوجِ تنش نیز عملکردی ضعیف دارد. زمانی که نوبت به نبرد تمامعیارمیرسد، مبارزه به یک درگیری سطحی تقلیل مییابد و فاقد هیجان یا هوشمندی است. وقتی تمامی خونآشامها با دعوت زن آسیایی به داخل راه مییابند، یکییکی حمله میکنند تا به نوبت کشته شوند! در نبرد نهایی، با آنکه شمار خونآشامها باید بسیار بیشتر از انسانها باشد، اینطور به نظر میرسد که تعدادشان برابر است. سپس بدون هیچ دلیلی، عقبنشینی میکنند. در فصل پایانبندی، ناگهان اعضای کوکلاکس کلان وارد انبار میشوند. انباری که در صحنه قبلی در آتش میسوخت و پر از خاکسترها بود، حالا کاملاً سالم و دستنخورده است. نه اثری از سوختگی هست، نه جنازهای. صحنه نهایی که در آن، اعضای کلان بهصورت جمعی قتلعام میشوند، بیشتر مشابه تلاشی تصنعی برای بازنویسی تاریخ بهنظر میرسد تا یک پایان قانعکننده. روشن نیست که آیا خونآشامها و اعضای کلان از یکدیگر جدا هستند یا نه؛ یا اساساً تمام فیلم استعارهای است از مشابهتهای دو گروه!
تضاد میان کلانها و سیاهپوستان نیز از دل متن استخراج نمیشود، بلکه بهصورت پیشفرض از بیرون تحمیل شده است. فیلم نه احساس انزجاری نسبت به کلانها ایجاد میکند، نه همدردیای نسبت به سیاهپوستان، و همین مسئله باعث میشود نبرد میان آنها تهی از معنا و نتیجه تحمیلشده جانبداری فیلمساز تلقی شود. حتی مشخص نیست که وقایع فیلم در چه جهانی رخ میدهند. شخصیت اصلی وسط روز و در خیابانی شلوغ، دو نفر را به گلوله میبندد، سپس با آنها گفتوگو میکند و بعد بهراحتی برای خرید روزانهاش میرود. نه کسی وحشت میکند، نه پلیس محلی از اعراب دارد. هرچند فیلم ادعای پرداخت به گذشته و رویدادهای تاریخی را دارد، اما نگاهش به روابط نژادی کاملاً معاصر و امروزی است. گویا با نگاهی مدرن به دوران بردهداری نگریسته شده است؛ ازآنگونه نگاههای سیاهگرایانه آرمانخواهِ معاصر که بیشتر از آنکه تاریخ را بازخوانی کند، به بازسازی آن از منظر یک ایدئولوژی جهتدار میپردازد.
احساس میشود که فیلم در نیمهای از روایت، حجمی از اطلاعات زائد را به تماشاگر منتقل میکند؛ اطلاعاتی که در ادامه هیچ بهرهبرداری روایی مؤثری از آنها صورت نمیگیرد. خردهروایتی عاشقانه و سطحی میان یکی از برادران و زنی به نام مری شکل میگیرد که پس از تبدیل شدن مری به خونآشام، تمام بار عاطفی این روایت، مرگ مادرش و آنچه صرفاً در قالب دیالوگ مطرح شده بود، بیمعنا و تهی جلوه میکند. روند بلوغ شخصیت سمی، علاقهمندیاش به موسیقی و تأکید اولیه بر ساز زدن(آدرس غلط دادن)، نوید شکوفایی شخصیت در ادامه را میداد؛ اما این مسیر هم به سرانجامی نمیرسد. رابطه عاشقانه سم با دختری متأهل، فاقد بنیان و پرداخت است و روشن نمیشود این دلباختگی چگونه شکل گرفته و یا چرا زنی که ظاهراً درپی فاصله گرفتن از سمی، وضعیت تأهلش را به وی گوشزد میکند، دل به خیانت به همسرش میدهد. چند صحنه از روابط جنسی بسیار بیکارکرد و پسزننده در فیلم وجود دارد که حذف آنها هیچ خللی به قصه وارد نمیآورد.
در پایان «گناهکاران» فیلمی پرمدعا و توخالی است؛ نه از جنس سینمای عامهپسند و سرگرمکننده است، نه میتوان آن را در ردیف سینمای هنری و آوانگارد قرار داد و نه بهرهگیری صحیح از کلیشهها و قواعد ژانری که پیش از این در آثار موفقتری به کار گرفته شدهاند را بلد است. ژست متفاوت بودن و ساختارشکنیاش، چیزی جز نمایشی سطحی نیست. میکوشد همهچیز باشد، اما تنها به موضوعات متعدد نوک میزند و آنها را در سطحیترین شکل ممکن دستمالی میکند؛ آن هم در دل روایتی پر از حفره و گسست.
فرار بهسوی ژانر؛ محصور در کلیشهها
در روزگاری نهچندان دور، رابین وود، منتقد فقید آمریکایی که در عرصه نقد فیلم بهعنوان نابغهای تمامعیار شناخته میشد، با بررسی ژانر وحشت در سینمای آمریکا به این نتیجه رسید که این ژانر حاصل تعارضات جامعه آمریکایی و بهنوعی واکنشی تدافعی به نیروهای سرکوبگر در بطن این جامعه است.
بررسی فیلمهای ژانر وحشت در آن سالها (بهخصوص دهه هفتاد و هشتاد) مهر تأییدی بر مواضع رابین وود میزد. اکثر قریببهاتفاق فیلمهای ژانر وحشت آن روزها واکنشی ناخودآگاهانه به تعارضات فرهنگی، دینی و سیاسی بودند که در زیرمتن اثر خودنمایی میکردند. اما پس از مدتزمان اندکی، فیلمنامهنویسان و فیلمسازانی از راه رسیدند که به دلیل نبود خلاقیت و فقدان اندیشه، برای بیان کوچکترین مقاصد سیاسی و فرهنگی روی به زامبینویسی و خلق خونآشامهای تهی از عمق و معنا آوردند. «گناهکاران»، ساخته رایان کوگلر، از همین دست آثار است.
ساخته رایان کوگلر قرار بود فیلمی تأثیرگذار و خوشساخت باشد، اما هیچکدام از اینها نیست. چراکه بهجای کندوکاو در ریشههای خشونت سیستماتیک علیه رنگینپوستان آمریکا، مذهب و نیروهای پیشران چنین جامعهای، ترجیح میدهد به مسیری دمدستی و کاسبکارانه حرکت کند و به گزارههایی پناه ببرد که در خدمت فیلم نیستند؛ یعنی پناه بردن به فانتزی، استعارههای خونآشامی و خشونت نمادین. به همین دلیل، نتیجهاش فیلمی است که نه جرئت مواجهه با واقعیت را دارد، نه خلاقیتی در جهان ژانری خلق میکند. «گناهکاران» تظاهر به عمق میکند، اما در واقع، فیلمی بیهویت، شلخته و بینهایت سطحی است.
فیلم در میسیسیپیِ سال ۱۹۳۲ میگذرد؛ جایی که سیاهپوستان با فشار مذهبی، فقر، تبعیض نژادی و خفقان اجتماعی زندگی میکنند. دو برادر دوقلو، با راهاندازی یک کلاب موسیقی بلوز، سعی میکنند گامی در راستای فرار از این خفقان بردارند. تا اینجای کار، فیلم در حال ساخت یک بستر غنی است؛ موسیقی بلوز بهعنوان زبان رنج و بقا، تاریخ و مقاومت وارد میشود. اما ناگهان و بدون هیچ بستر منطقی، فیلم وارد مسیر غیرقابلدفاعی میشود؛ یعنی ورود بیمقدمه به دنیای خونآشامها.
این چرخش ژانری آنقدر بیمنطق و مکانیکی انجام میشود که گویی نویسنده از نیمه فیلمنامه خسته شده و تصمیم گرفته باقی فیلم را در قالب یک فیلم ترسناک صرف بچیند. استفاده از موجودات ماورایی، قدرتهای مرموز و استعارههای خونمکیدن، بهجای بازنمایی دقیق نژادپرستی، نهتنها مسئله اجتماعی را سطحی میکند، بلکه بیننده را به سمت سوءبرداشت سوق میدهد؛ انگار سیاهپوستان نه تحت سلطه نظامی انسانی، بلکه قربانی نیروهای شرّ ماوراییاند. این دقیقاً همانجاست که فیلم سقوط میکند.
استفاده از ژانر وحشت زمانی جواب میدهد که بهدرستی با مضمون گره خورده باشد. چه بسیار فیلمهایی که با ترکیب قواعد ژانر، توانستند از این ابزار برای تعمیق و تأثیرگذاری مضاعف در نقدی گزنده بهرهبرداری کنند. اما «گناهکاران» نهتنها موفق به این بهرهبرداری نمیشود، بلکه کاملاً در آن گم میشود. ژانر، در اینجا، نه ابزار است و نه استعاره؛ صرفاً ماسکی است که فیلمساز برای فرار از مسئولیت روایی و مضمونپردازی به چهره زده است.
علاوه بر اینها، فیلم از لحاظ ساختاری بهشدت آشفته و بیتعادل است. ریتم داستان ناهمگون است، شخصیتپردازی سطحی است و تمها نیمهکاره رها میشوند. دو برادر دوقلوی فیلم، در ابتدا دو قطب متضاد فکری هستند؛ یکی عملگرا و محافظهکار و دیگری انقلابی و آرمانخواه. اما این تضاد هیچگاه به درامی قابل لمس یا رابطهای معنادار منتهی نمیشود. رابطه آنها، بهجای رشد، در میانه فیلم از درون به هم میریزد؛ چون فیلم دیگر علاقهای به شخصیتها ندارد و فقط سعی در پیشبرد قصه خونآشامها دارد.
حتی کارگردانی کوگلر هم چنگی به دل نمیزند. نماهای ثابتِ بدون دلالت، قابهای بسته خالی از معنا، نورپردازیهای کلیشهای و کاتهای بیهدف باعث شدهاند فیلم از نظر بصری هم متوسط و حتی ضعیف باقی بماند. هیچکدام از سکانسهای وحشت، نه تنش واقعی ایجاد میکنند، نه زیبایی بصری دارند. فقط هستند، چون باید باشند.
نکته تأسفبارتر این است که فیلم، با همه پتانسیل موسیقاییاش، نتوانسته حتی از بلوز، عنصری که قلب تپنده فرهنگ سیاهپوستان آمریکاست، استفاده درستی کند. موسیقی نه درام را پیش میبرد، نه حس فضا را میسازد. فقط شنیده میشود و میرود. انگار تنها دلیل حضورش این است که «بلوز» بخشی از میزانسن بصری فیلم باشد، نه بخشی از روح و نیروی پیشبرنده آن.
در نهایت، «گناهکاران» نهتنها از پرداختن جدی به ریشههای اجتماعی و نژادی قصهاش ناتوان است، بلکه با فرار به ژانر وحشت و ابزارها و المانهای کهنه و پوسیده آن، نشان میدهد که فیلمساز ترجیح داده بهجای مواجهه با تاریخ، آن را در لابهلای خون و سایه و رمز و راز دفن کند. این فیلم نه صادق است، نه خلاق، بلکه تنها تلاشی نافرجام برای معنا دادن به فرمی بیجان است؛ تلاشی که بیشتر از آنکه مخاطب را تکان دهد، او را پس میزند.
این فیلم بهجای آنکه روایتی از درون تاریخ باشد، بیشتر شبیه نسخهای بیجان از یک ایده جذاب است که در میانه راه، مسیر خود را گم کرده و به تکرار کلیشهها پناه آورده است. چنین اثری نهتنها تماشاگر را تحتتأثیر قرار نمیدهد، بلکه او را از خود دور میکند. نتیجه، فیلمی است که نه ترسناک جلوه میکند، نه مسئله میسازد و نه حتی سرگرمکننده است.
در را به روی هر شیطانی باز نکن برادر!
گاهی اوقات بهترین شروع نوشتن یک نقد این است که بروی سر اصل مطلب. پس بیایید برویم سر پاسخ دادن به این سؤال که چرا «سینرز» یا «گناهکاران» را میتوان با لذت تماشا کرد و به وقت تماشا کردنش باید به چه چیزهایی توجه داشت.
در ستایش موسیقی و فرهنگ سیاهان
فیلم یکی از لذتبخشترین فیلمهای فرهنگی سیاهپوستان در سالهای اخیر است. فیلمی در ستایش از موسیقی بلوز و فرهنگ فولکلور سیاهها. همان قصه پیمان بستن با شیطان برای نواختن موسیقی. همان افسانه همیشگی سیاهپوست گیتار نوازی که روحش را به شیطان میفروشد تا در نواختن موسیقی بلوز ستاره شود. تمام فیلم ستایش موسیقی است و نغمههای گیتار در تاروپود سکانسها جریان دارد. فیلم اصلاً با نوازندگی «بادی گای» به پایان میرسد. یکی از اسطورههای زنده موسیقی بلوز. شاید اگر «بیبیکینگ» افسانهای زنده بود، او را به قسمت آخر میآوردند تا این نقش نمادین را ایفا کند. اگر ستایشگر موسیقی بلوز باشید، فیلم لحظههای خوبی برایتان به نمایش میگذارد.
در نسل جدید داستانهای ترسناک در سالهای اخیر میزان تولید فیلمهای ترسناک مخصوص جامعه سیاهپوستان افزایش پیدا کرده است. مشخصاً جردن پیل با نگاه درجهیکش توانسته ۲۰۰ سال تاریخ بردگی را به خوبی با سوژههای مدرن همراه کند و فیلمهایی بسازد که به جامعه اعلام کند که «ما هنوز یادمان نرفته!»، «گت آوت» یا «برو بیرون» نمونه درخشانی است از وجود بردگی مدرن و استفاده جامعه از سیاهپوستان به عنوان برده یا نیروی کار. بین این نوع فیلمهای ترسناک جدید، فیلم سیاهپوستانه خونآشامی کمتر ساخته شده بود، اما این داستان ظرفیت و پتانسیل بالایی داشت و انصافاً هم خوب از کار درآمده.
چرا؟ چون دو نسل از داستانهای ترسناک از دو فرهنگ را با هم پیوند زده. افسانه خونآشامها که نیازی به توضیح ندارد، اما پادزهر این افسانه را در دنیای جادوی سیاهها میبینیم. شخصیت «آنی» زنی سیاهپوست و باورمند به جادوهای سنتی خودشان است که میتواند برای مبارزه با خونآشامها راهی بیابد. در نمونههای مشابه فیلمهای ترسناک، راه مبارزه کردن با خونآشامها یا دیگر انواع اهریمنان و موجودات شر، استفاده از آب مقدس و راهکارهای شکارچیان سنتی این موجودات در دنیای غرب است. اینجا فرهنگ سیاهپوستان ربودهشده از آفریقا به آنها راه مبارزه با موجودات شر را میدهد. اگر تأکید میشود که این فیلم بسیار به سنن و باورهای جامعه سیاهپوستان ادای احترام میکند، منظور همین جزئیات است.
وجهه جنایی داستان
اما قبل از آنکه داستان به سمت و سوی ماوراءالطبیعه برود، شما با یک داستان گانگستری جنایی سرراست سرکار دارید. دو برادر دوقلو، استک و اسموک، بعد از پایان جنگ جهانی اول و مدتی پادویی کردن در شیکاگو برای گروههای گانگستری، حالا با دستی پر به شهر کوچک خود برگشتهاند و قصد دارند میخانه خود را افتتاح کنند. جایی برای مشتریان سیاهپوست. موسیقی و نوشیدنی و شام و رقص. چیزی باب طبع طبقه کارگر و طبیعتاً برای جامعه سیاهپوستان شهر.
آنها ملکی را اجاره میکنند، برایش آشپز و خدمه و گروه موسیقی استخدام میکنند و بعد در شهر برای برنامه خود تبلیغی درست و حسابی به راه میاندازند. بهتدریج مشخص میشود که این دو برادر هم پول و هم بودجه افتتاح کافه و همچنین نوشیدنیهای لازم را از شیکاگو و از دو گروه دزدیدهاند. آنها امیدوارند قبل از آنکه صدای دزدیشان دربیاید، کافهشان بگیرد تا بتوانند رد خود را بپوشانند. بزرگترین نگرانی آنها لو رفتن نقشهشان است و اعزام چند گروه تعقیب و انتقام از شیکاگو. تم فیلم به تم فیلمهای گانگستری قدیمی میخورد. داستان از زمانی جذاب میشود که خطر و تهدید تغییر میکند.
نشانههای نژادپرستی
یکی دیگر از نکات پنهان و آشکار فیلم، نژادپرستی موجود در جامعه است. کلارکزدیل در ایالت میسیسیپی، محل وقوع این داستان، شهری کشاورزی است. سیاهپوستان باید برای چندرغاز در مزارع پنبه جان بکنند و یادشان باشد که دستکم برخلاف اجداد خود حقوقی میگیرند و کمی اختیار زندگی در دستشان است. سفیدپوستان صاحبان کسبوکارند و سیاهپوستان کارگر و پادو. فیلم با خرید ملک توسط دو برادر آغاز میشود. آنها یک انبار قدیمی چوببری را از یک مالک سفیدپوست میخرند. دو برادر در همان بدو بازرسی ملک از مالک آن میپرسند که چرا کف انبار شسته شده و مگر چه چیزی روی آن ریخته بود که باید شسته میشد؟ مالک پاسخی نمیدهد، اما صبح روز بعد، وقتی کوکلسکلانها یا نژادپرستان سفید به انبار حمله میکنند تا دخل دو بچه پرروی سیاه را درآورند، مشخص میشود که انبار درحقیقت مکانی برای کشتار و سلاخی سیاهپوستانی بوده که به اندازه کافی به اربابهای سفید احترام نگذاشتهاند!
دوراهی مذهب و فرهنگ
فیلم، هرچقدر که داستان برادران دوقلو یعنی استک و اسموک است، فیلمی سمی هم است؛ پسرعموی گیتارنوازشان که پدرش کشیش است و دلخوشی از مطربی فرزندش ندارد. پدر کوشیده است تا با انتخاب دین مسیحیت و تبدیل شدن به کشیش، هم احترام لازم بین سفیدها را به دست بیاورد و هم رهبری برای جامعه کوچک خود باشد و آنها را از الکل و موسیقی و گناه دور نگه دارد. بر سر دوراهی انتخاب، سمی فرزند او سرانجام تصمیم میگیرد موسیقی را ادامه دهد و در انتهای فیلم او را میبینیم که در هیبت بادیگای افسانهای، قطعهای را برای مهمانان شگفتانگیزش مینوازد. فیلم همان دوگانه راه نجات جامعه سیاهپوست در آمریکا را بسیار نژادپرست نشان میدهد. در خدمت سفیدها بودن یا با تکیه بر هنر خود رستگار شدن. تحت کنترل بودن یا رها شدن.
بیشمار دلایل دیگر
برای کسی که از این فیلم خوشش نمیآید، هرچقدر دلیل بیاوری، کافی نیست. اما آنکه میتواند از تماشای این محصول لذت ببرد، تحلیلی از این دست میتواند فرصتی باشد برای درک بیشتر اثر. باید پیش زمینه فرهنگی اثر را درک کنید تا بتوانید فراز و فرود فیلم را آنگونه بفهمید که مدنظر سازندگانش است.