با این حرفها تقدیر ما عوض نمیشود
ریحانه دوستدار – ضمیمه خانواده روزنامه اطلاعات| یک شب کنار میز نشستهاید، نگاهتان میافتد به کاسهای کهنه و دوستداشتنی. با لبخند میگویید: «این ظرف چقدر قشنگ است، چند سال است دارمش، کاش...
ریحانه دوستدار – ضمیمه خانواده روزنامه اطلاعات| یک شب کنار میز نشستهاید، نگاهتان میافتد به کاسهای کهنه و دوستداشتنی. با لبخند میگویید: «این ظرف چقدر قشنگ است، چند سال است دارمش، کاش هیچوقت نشکند.» فردا همان ظرف از دستتان میافتد و هزار تکه میشود. یا یک روز به شوخی میگویید: «دیدید چند ماه است مریض نشدم؟» و همان شب با تب و لرز میخوابید.
اینجا دیگر پای «شانس» یا «چشمزخم» را وسط میکشیم: «من هر وقت از چیزی خوشم میآید، خراب میشود!» این حس برای شما هم آشناست؟ چرا چنین همزمانیهایی اینقدر به چشممان میآید و ما را میترساند؟ آیا واقعاً افکار ما تقدیر را تغییر میدهند یا مغزمان دارد بازیمان میدهد؟
*ذهن ما استاد ربط دادن چیزهای بیربط است
انسان از قدیم برای بقا مجبور بود بهدنبال الگو باشد؛ اگر یکبار بعد از دیدن ابر سیاه، باران میآمد، مغز سریع این دو را به هم ربط میداد تا دفعه بعد آماده باشد. این توانایی هنوز با ماست، اما گاهی بیجا عمل میکند. هر وقت به چیزی فکر میکنیم و بعد اتفاقی مرتبط میافتد، ذهنمان سریع میگوید: «دیدی؟ پیشبینیام درست بود.» در روانشناسی به این حالت ارتباط موهوم میگویند؛ یعنی تصور رابطه علت و معلولی بین دو اتفاق که در واقع فقط بهطور تصادفی کنار هم افتادهاند.
*خطای تائید؛ چرا فقط بدها را میبینیم؟
روانشناسان این پدیده را «سوگیری تائید» مینامند. یعنی ما بیشتر به شواهدی توجه میکنیم که باورمان را تائید کنند و شواهد مخالف را نادیده میگیریم.
هزار بار درباره ظرفی فکر کردهایم و آن سالم مانده، یا گفتهایم «مدتی است مریض نشدهام» و همچنان سالم ماندهایم، اما چون عادی بوده به یادمان نمانده است. یکبار که بدشانسی آورد، بهشدت به ذهنمان میچسبد و داستان «هر وقت بگویم، میشود» شکل میگیرد.
*چرا اتفاقهای منفی پررنگتر میشوند؟
تحقیقات روانشناسی نشان میدهد مغز ما نسبت به تهدید و خطر حساستر از فرصت و شادی است؛ به این میگویند «سوگیری منفی» در گذشته اگر تهدید را دستکم میگرفتیم، احتمال مرگ بالاتر بود. همین مکانیسم امروز هم در ما فعال است. وقتی چیزی را خیلی دوست داریم یا از دست دادنش میترسیم، ذهنمان هر اتفاق بد مرتبط را بزرگنمایی میکند تا «حفظش کنیم». نتیجه؟ توجه افراطی به شکستها و بیتوجهی به دفعاتی که هیچ اتفاق بدی نیفتاده است.
*چرا چیزهای خوب با فکر ما محقق نمیشوند؟
شاید بپرسید: «چرا وقتی چیز خوب میخواهم، اتفاق نمیافتد ولی وقتی میترسم، رخ میدهد؟» دلیلش ساده است: اتفاقهای منفی مثل شکستن ظرف یا سرماخوردگی سادهتر و شایعترند و احتمال آماری بالایی دارند. در حالی که رویاهای مثبت (مثل پیدا کردن کار) به عوامل بیشتری وابستهاند و صرف خواستن کافی نیست.
اما ذهن ما این تفاوت را در نظر نمیگیرد و خیال میکند نیرویی پنهان فقط به ضرر ما عمل میکند.
*چطور از دام این خطاها بیرون بیاییم؟
شناخت این مکانیسمها به ما کمک میکند کمتر قربانی افکار جادویی یا خودسرزنشی شویم. چند راهکار ساده برای تغییر نگاه:
* به یاد بیاورید چند بار فکر یا حرفی زدهاید و هیچ اتفاقی نیفتاده است. این موارد خاموش بسیار زیادند، ولی چون عادیاند، فراموش میشوند.
* هر وقت اتفاق منفی افتاد، به خودتان یادآوری کنید: «همزمانی، لزوماً به معنای علت نیست.» این جمله کوتاه میتواند جلو شکلگیری باورهای خرافی را بگیرد.
* مراقب باشید ترس از بدشانسی باعث نشود از شادیهای کوچک هم بترسید. خوشحال بودن و قدردانی از داشتهها نه فقط «بد نمیآورد»، بلکه کیفیت زندگیتان را بالا میبرد.
* افکارتان را با دیگران به اشتراک بگذارید. وقتی در جمع به این تجربهها میخندیم و تحلیلشان میکنیم، بار روانیشان کمتر میشود و واقعیتشان بهتر دیده میشود.
*ذهن فریبکار است، نه جهان
اینکه بعد از ابراز علاقه به چیزی آن را از دست میدهیم، بیشتر بازتاب سوگیریهای ذهنی است تا نشانه تقدیر بد. ذهن انسان استاد داستانسازی است و ما با شناخت خطاهای فکریاش میتوانیم آزادتر و شادتر زندگی کنیم. شاید نتوانیم جلو شکستن همه ظرفها را بگیریم، اما میتوانیم جلو این افکار غلط را بگیریم.