از کد داوینچی تا بهشت: ران هاوارد باز هم در دام کلیشههای سطحی افتاد!/ فیلمی که ادعای فلسفه داشت، اما حتی یک لحظه تماشاگر را به فکر فرو نبرد
سرویس فرهنگ و هنر مشرق – روی کاغذ، «ران هاوارد» بهعنوان یکی از آخرین فیلمسازانی معرفی میشود که انتظار میرود پروژهای فلسفی و هستیگرایانه مثل «بهشت» را بسازد، اما واقعیت چیزی جز یک نمایش...
سرویس فرهنگ و هنر مشرق – روی کاغذ، «ران هاوارد» بهعنوان یکی از آخرین فیلمسازانی معرفی میشود که انتظار میرود پروژهای فلسفی و هستیگرایانه مثل «بهشت» را بسازد، اما واقعیت چیزی جز یک نمایش تکراری و محافظهکارانه نیست. سابقهاش پر است از آثار عامهپسند و بیچالش، مثل «کد داوینچی» و «سولو»، که هیچ جرأتی برای پرداختن به مسائل عمیق ندارند و بیشتر شبیه به محصولات کارخانهای هستند.
ران هاوارد؛ کارگردانی که در تاریکی فلسفه فقط مسیر آسفالت شده را بلد است!
ریتر و دوره اشتراوخ، ترکیبی مضحک از نخوت روشنفکرانه و نفرت بیپایه از انسانهای معمولی را به نمایش میگذارند. خصومت آشکارشان با تازهواردها ریشه در فلسفهی نیچهای است که انگار فقط برای بهانهتراشی ساخته شده،گریز از اجتماع نه به خاطر ترس، بلکه صرفاً بهعنوان توجیهی برای خودبرترپنداریهای متوهمانهشان. آنها با نگاهی سرد و بیاحساس دیگران را نظاره میکنند و از درد و رنجشان لذت بیمارگونه میبرد؛ انگار هر شکست دیگران صرفاً بهانهای است برای اثبات «برتری» ابلهانه خودشان.شاید بد نباشد یادآوری کنیم که حتی پروژههایی مانند «مرثیه هیلبیلی» هم که ادعای تعادل میان تلخی واقعیت و ستایش روح انسانی را داشتند، بهشدت ناموفق بودند و بیشتر به نمایش سطحی و کلیشهای تبدیل شدند.
فیلمهای هاوارد معمولاً روایتهایی محافظهکارانهاند که انگار صرفاً برای گرفتن جایزه اسکار طراحی شدهاند؛ آثاری مانند «ذهن زیبا» یا «آپولو ۱۳» که در سطحیترین شکل ممکن ساخته شدهاند و حتی ذرهای از عمق روانی یا ساختارشکنی در آنها دیده نمیشود. حتی در بلاکباسترهایش، او تنها به دنبال انسجام روایی سطحی و خوشساخت بودن ظاهری است تا جلب رضایت عامه.
تا امروز، هیچ نشانهای از علاقه یا حتی توانایی ران هاوارد برای مواجهه با تاریکیهای واقعی و پیچیدگیهای روان انسانی دیده نشده است. به نظر میرسد هاوارد صرفاً استاد تقلید آثار کلیشهای است، نه کاوشگر سینماییِ عمیق و تاثیرگذار.
هاوارد، همان تصویر کلیشهای «آدم خوشنیت و مرتب آمریکایی» است که به نظر میرسد حتی نمیداند با چه چیزی روبهرو است. مردی که پس از واکنش سرد به «مرثیه هیلبیلی» با تعجب ادعا کرد نمیدانسته سوژهاش چندان هم الهامبخش نیست؛ دقیقاً همان کسی که اصلاً شایستگی روایت داستانی پرتنش درباره وحشت واقعی انسان در برابر بقا، قدرت و انزوا را ندارد.
فیلمی که به جای بقا، در باتلاق سطحینگری غرق میشود
داستان الهامبخش و تکراریاش از سفر خانوادگی در گالاپاگوس، بیشتر شبیه به بهانهای برای ساختن اثری است که حتی نمیتواند یک روایت منسجم و درگیرکننده ارائه دهد. استفاده از نوا پینک، فیلمنامهنویسی که در «تتریس» موفق بود، هم نتوانسته این فیلم را از سطحینگری نجات دهد. چون موضوع اصلی که قرار بوده بقا و فروپاشی تمدن باشد، به چند تصویر و موقعیت پراکندهای تبدیل شده که هیچ عمقی ندارند.
فیلم «بهشت » هم که قرار است تریلر بقا باشد، بیشتر به کولاژی از کلیشهها و تصاویر دمدستی شبیه است تا یک اثر چندلایه و پیچیده. این ترکیب ناشیانه از ماجراجویی «رابینسون کروزو» با روانکاوی «چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟» و یادداشتهای نیچه، بیشتر حکم نمایشی است برای نشان دادن تلاشهای ناکام برای اضافه کردن وزن فلسفی به اثری بیجان و سطحی.
در نهایت، این فیلم نه تنها در ژانر تریلر بقا موفق نیست، بلکه حتی نمیتواند ذرهای از عمق و کشش لازم برای پرداخت به دغدغههای انسانی و فلسفی را به نمایش بگذارد و بیشتر به یک تکهپرانی سطحی و فاقد انسجام بدل شده است.
سقوط آلمان یا سقوط فیلمنامه؟ فاجعهای در لباس تاریخ!
ماجرا در دههی ۱۹۲۰ اتفاق میافتد، دورهای که آلمان در آستانهی سقوط به دامان فاشیسم بود، اما فیلم آنقدر سهلانگارانه و کلیشهای روایت میکند که انگار هیچ درکی از عمق آن بحران تاریخی ندارد.
فریدریش ریتر، این پزشک و فیلسوف رادیکال که با بازی «جود لا» ظاهراً قرار است شخصیت پیچیدهای باشد، بیشتر شبیه یک کاریکاتور است تا انسانی واقعی؛ مردی که با ایدههای دمدستی و نامههایی که معلوم نیست چه تأثیری دارند، سعی میکند خود را قهرمان داستان نشان دهد.
هاوارد در تلاش است تا تنشهای ایدئولوژیک و اخلاقی را نمایش دهد، اما همه چیز مصنوعی و پیشپاافتاده است. آرمانشهر خیالی او، که باید جامعهای مبتنی بر عقلگرایی و حذف دین باشد، بهسرعت به کابوسی آبکی تبدیل میشود که نه تنها باورپذیر نیست، بلکه هیچ عمقی هم ندارد.
وقتی زوج آلمانی دوم وارد جزیره میشوند، فیلم سعی میکند با آوردن بیماری سل و اماس کمی به داستان جذابیت ببخشد، اما این تلاشها بیشتر شبیه به چسباندن قطعات ناهمگون به هم هستند که هیچ کمکی به روایت اصلی نمیکنند. فضای سرد و بیاعتمادی میان ساکنان، به جای اینکه واقعگرایانه باشد، بیشتر یادآور فیلمنامهای ضعیف است که بدون هیچ پیشزمینهای به هم ریخته شده است.
و البته ورود بارونس الوئیز با بازی آنا د آرماس، که قرار است هتل لوکسی بسازد، بیشتر شبیه یک کلیشه مضحک از زن خودشیفته و تئاتری است تا یک شخصیت باورپذیر و معنادار. هیاهوی اغراقآمیز او نه تنها به تقویت داستان کمک نمیکند، بلکه ساختار ناپایدار فیلم را بیشتر از پیش به لرزه درمیآورد.
در نهایت، این فیلم نه تنها در پرداخت به شخصیتها و تعمیق روایت شکست میخورد، بلکه ترکیبی از کلیشههای نخنما و تلاشهای بیهدف برای افزودن تنش و فلسفه است که بیشتر یادآور یک نمایش مدرسهای ناامیدکننده است تا یک اثر سینمایی جدی و تأثیرگذار.
فریدریش یا هیپی گمشده؟ فلسفهای که به مصرف مواد ختم شد
ریتر با آن خشم موعودگرایانهاش، بیشتر شبیه کسی است که میخواهد بیانیهای فلسفی و سرنوشتساز بنویسد، اما عملاً تنها چند ساعت پشت ماشین تحریر مینشیند و با صدای کلیک کلیک کلیک، کلماتی را بیهدف ردیف میکند؛ کلماتی که تنها کپیبرداری ناقص و بیروح از نیچه است.
او ظاهراً دنبال ساختن آیندهای نوین است، اما از همان ابتدا معلوم است که خودش هم از این مسیر زده است. حرفهای ریتر بیشتر شبیه زخمزبانهای ناامیدانه و پر از بدبینی است که انگیزهای برای ترک آلمان و پناه بردن به انزواست، نه یک فلسفه قابل اعتنا. رابطهی او با دورا (ونسا کربی)، به جای یک همکاری پرشور و همدلانه، بیشتر شبیه یک دعوای همیشگی است؛ انگار فیلمساز سعی دارد نسخهای مسخره و فاسد از «آدم و حوا» بسازد، نه یک عشق واقعی و باورپذیر.
این دو، به جای نماد امید یا تحول، فقط تصویری از یک مأموریت از پیش محکوم به فنا هستند که فقط روی جنون بنا شده. در نهایت، فریدریش ریتر نه پیامبری الهامبخش، بلکه بیشتر یادآور یک هیپی گمشده در دههی شصت است که به خاطر روانپریشی و فرار از واقعیت، به مصرف مواد پناه برده است.
از آن بدتر، یکی از بزرگترین مشکلات فیلم بهشت(Eden) این است که در روایت و پرداخت شخصیتها یک آشفتگی و بینظمی وحشتناک وجود دارد. گاهی فیلم میخواهد عمیق و تأثیرگذار باشد و به تنشهای روانشناختی و مسائل اجتماعی بپردازد، اما همین که بارونس (آنا د آرماس) و دو معشوق جذابش وارد میشوند، همه چیز به فضایی سطحی، پوچ و گاهی حتی طنزآمیز تبدیل میشود،طنزی که کاملاً ناخواسته و بیموقع است. در عین حال، حضور بارونس ظاهراً برای فیلم حیاتی است، اما این تنها نشان از ضعف بزرگ ران هاوارد دارد؛ جایی که او نهتنها نتوانسته از ظرفیتهای بازیگرش بهره ببرد، بلکه دیگر بازیگران را هم در سایهی نقش بزرگتر بارونس محو کرده است. در نتیجه، بارونس بهتنهایی ستارهی فیلم است و بقیه یا نادیده گرفته شدهاند یا بازیگران درجه دوای بیش نیستند.
تراکم بیرحمانه شخصیتها؛ وقتی فیلم هیچکس را واقعی نمیکند!
از طرف دیگر، تراکم بیحساب و بیرویه شخصیتها در فیلم باعث شده هیچ ارتباط عاطفی واقعی با هیچکدام شکل نگیرد؛ نتیجهاش هم این است که زمان طولانی فیلم به جای اینکه جذاب باشد، به شدت خستهکننده و پراکنده به نظر میرسد.
شاید بتوان گفت تنها شخصیتهایی مثل مارگارت و هاینتس که تلاش میکنند در جزیره جایگاهی بیابند یا دورا که با بیماری اماس میجنگد کمی قابل تحملاند، اما این موارد هم هیچ کمکی به پر کردن خلأ عمیق شخصیتپردازی نمیکنند. فیلمنامه انگار با ترس از خطر کردن، همه شخصیتها را در سطحیترین و محافظهکارانهترین حالت ممکن نگه داشته و حتی فرصت پرداخت به زندگی پیشین آنها را هم به طور کامل از دست داده است؛ چیزی که در پایان فیلم، وقتی معلوم میشود این افراد بر اساس شخصیتهای واقعی ساخته شدهاند، بیشتر شبیه شوخی به نظر میرسد. در واقع، بیشتر تماشاگران تا پایان فیلم احتمالاً حتی نمیفهمند داستان واقعاً بر اساس یک واقعه واقعی است و همین باعث میشود هیچگونه درگیری و همدلی با شخصیتها به وجود نیاید.
اینجاست که «بهشت» از یک درام روانشناختی آرام و عمیق، به یک داستان سطحی درباره برخورد ایدئولوژیها، حس تملکطلبی، و سقوط اخلاقی تبدیل میشود. بارونس، که آنقدرها هم جذاب نیست، بیشتر شبیه یک تهدید به نظر میرسد: نماد یک سرمایهداری سطحی و ویرانگر که مثل طوفانی بیرحم به دل طبیعت و آرمانگرایی خام هجوم آورده است. حضور او با هیاهوی بیموردش، پویایی میان ریتر، ویتمرها و دورا را به کل بیثبات میکند؛ به خصوص وقتی که کمبود غذا، رقابتهای جنسی زیرزمینی و خشونتهای پنهان که در زیر پوست ظاهراً متمدن این مهاجران مدرن نهفته است، آرامآرام سر باز میکنند و به نمایش گذاشته میشوند.
اگر قصد دارید یک فیلم پر از شخصیتهای پراکنده، کلیشهای و خستهکننده ببینید که از عمق و انسجام روایی خبری نیست، بهشت گزینهی بینظیریست!
وقتی فلسفه نیچهای بدل میشود به بهانهای برای خودبرترپنداری ابلهانه
شخصیتها با پیشزمینههای مختلف و ایدئولوژیهای متناقض، بیشتر شبیه کاراکترهای یک داستان کمعمق آگاتا کریستی هستند،اما نه با آن پیچیدگی «کی مرتکب قتل شد؟»، بلکه با یک سوال پیشپاافتاده و دمدستی: «چه کسی نخستین ترک را در این اتوپیای مضحک و سست ایجاد میکند؟» جزیرهی فلوریانا دقیقاً مثل یک خانه کوچک و محدود در رمانهای سطحی معمایی است: فضای بسته، تنشهای مصنوعی، شخصیتهایی که از اول معلوم است چیزی برای پنهان کردن دارند، و برخوردهایی که فقط به فاجعهای قابل پیشبینی ختم میشوند.
ریتر و دوره اشتراوخ، ترکیبی مضحک از نخوت روشنفکرانه و نفرت بیپایه از انسانهای معمولی را به نمایش میگذارند. خصومت آشکارشان با تازهواردها ریشه در فلسفهی نیچهای است که انگار فقط برای بهانهتراشی ساخته شده،گریز از اجتماع نه به خاطر ترس، بلکه صرفاً بهعنوان توجیهی برای خودبرترپنداریهای متوهمانهشان. آنها با نگاهی سرد و بیاحساس دیگران را نظاره میکنند و از درد و رنجشان لذت بیمارگونه میبرد؛ انگار هر شکست دیگران صرفاً بهانهای است برای اثبات «برتری» ابلهانه خودشان. بنابراین، فلوریانا که قرار بود نمادی از آزادی و خودمختاری باشد، به صحنهای تبدیل میشود برای رقابتهای خودشیفتگی بیمزه و مصلحان ناکام و بیاثر.
با ورود بارونس الوئیز، تعادل شکننده و بیش از حد مصنوعی این جماعت بیهدف کاملاً فرو میریزد. او نهتنها با جاهطلبی مادی و حضور بیدلیل و اغراقشدهاش تهدیدی بیرونی است، بلکه با انرژی مخرب و بیثباتکنندهاش، تضادهای پنهان بین دیگران را بهطرز مضحکی نمایان میکند.
اما اینجا فیلم سر از زمین برمیدارد و سقوط میکند: شخصیتپردازی الوئیز به جای اینکه پیچیده باشد، به یک کاریکاتور منفی و بیمایه تبدیل میشود—شخصیتی شبیه شرورهای کارتونی دیزنی که هیچ انگیزهی قابل باور یا عمقی ندارد. در نتیجه، چیزی که میتوانست نقطه اوج درام روانشناختی باشد، تبدیل به یک اغراق مضحک و کاریکاتوری میشود؛ تضادهای ایدئولوژیک به جنگهای بچهگانه و گلدرشت سقوط میکنند و پیچیدگیهای روابط انسانی به کلیشههای سطحی و تکراری فرو میریزند. خلاصه اینکه، فیلم در این بخش فقط موفق شده مثل یک کمدی بد کار کند!
وعدههای بزرگ، سقوط وحشتناک: «بهشت» در باتلاق ایدههای بیجان
با وجود این، تماشای رشد و برخورد تنشها،پیش از ورود الوئیز،شاید کمی تحملپذیر باشد، اما نه به آن اندازه که واقعاً جذاب باشد. فیلم تا حدی تلاش میکند کشمکشهای درونی و اضطرابهای زیرپوستی را نشان دهد، اما این تلاش ظریف، خیلی زود زیر بار اغراقهای سطحی و بیدلیل فیلم له میشود. در نهایت، اثری میبینیم که میان یک درام ادعایی فلسفی دربارهی آرمانگرایی و یک نمایش بیجان و بیرمق از فروپاشی اخلاقی، دستوپا میزند و هیچکدام را به درستی به سرانجام نمیرساند.
بهشت برای چند دقیقه شاید بتواند تماشاگر را فریب دهد که ران هاوارد واقعاً کسی است که میتوانسته این پروژهی پیچیده را به نتیجه برساند،اما این فریب خیلی زود پاره میشود. هر چه شخصیتها بیشتر به رفتارهای شریرانه و قدرتطلبانه فرو میروند، بیشتر مشخص میشود که هاوارد نه توانایی لازم برای تصویرسازی خشونت و سقوط اخلاقی را دارد، نه درکی واقعی از شخصیتهای تاریک و پیچیده داستان. نتیجه، فیلمی است که در پرداخت به شخصیتها لکنت میکند و حتی در تکرار کلیشههای نخنما هم ناتوان است—در نهایت، فیلم خودش مثل قهرمانانش در باتلاق جزیره گیر میافتد و در تاریکی ایدههای سطحی و بیجان خود غرق میشود.
بهشت دقیقاً همان مسیری را طی میکند که میتوانست از آن پرهیز کند: با وعدههای بزرگ و جاهطلبیهای فرمی و معنایی شروع میشود، اما خیلی زود تمرکز و انسجام خود را از دست میدهد و در نیمهی دوم تبدیل به یک روایت بیانگیزه، کسلکننده و ناامیدکننده میشود—یک فیلم که نه به درد تماشاگر حرفهای میخورد و نه برای مخاطب عام هیچ جذابیتی دارد.
***مهدی قاسمی